دل نوشته های یک هنرمند
برف
کاش هیچ وقت آرزوی بزرگ شدن را نمیکردم...
کاش مادر عروسک هایم می ماندم...
کاش عشق خیالی ام ،همان طور عاشق و مهربان ،باقی میماند...
کاش تنها دغدغه ام کفش های پاشنه بلند مادرم بود...
کاش باز هم زمستان و برف زیبا بود...
کاش باز هم میتوانستم هنگام باریدن برف شادی کنم و منتظر خبر تعطیلی مدرسه ام باشم...
کاش میتوانستم با خنده های بلند برف بازی کنم و آدم برفی مسخره ای درست کنم و شال گرنم را به او هدیه دهم وشاد باشم از اینکه آدم برفی را شاد کرده ام ...
کاش بازهم هنگام باریدن باران میتوانستم چتر رنگارنگ خودم را بردارم و زیر باران بدوم و پاهایم را بر زمین بکوبم و بلند بخندم...
کاش بازهم میتوانستم از ته دل بخندم و قهقهه بزنم ...
کاش بزرگ نمی شدم...
چه آرزوی بد و وحشتناکی داشتم ...
چه حس بدی است که دیگر با باریدن برف حس خوبی ندارم و فقط دلتنگی ایست که سراغم می آید...
چه حس بدی است که حال ، با باریدن باران ،اشک هم از چشمان من جاری میشود و غمگین تر میشوم ...
کاش آرزوی بزرگ شدن نمیکردم ....
نوشته شده توسط : پرستو غلامی پور( نویسنده نثر برف)